کنایه از دایم الخمر است یعنی شخصی که پیوسته شراب خورد. (برهان). دایم الخمر و آن که پیوسته شراب خورد. (ناظم الاطباء). کنایه از دایم الخمر است. (انجمن آرا) (آنندراج). دوستدار باده. می باره. حریص باده خواری. دوستدار می گساری. باده پرست. می گسار. دایم الخمر. میخواره که پیوسته خوردن می پیشه دارد. (از یادداشت مؤلف). مدام در کار مدام: چو یک هفته زین گونه با می بدست ببودند شادان دل و می پرست. فردوسی. نشاط ابروی می پرستان گشاد ز نیروی می روی مستان گشاد. نظامی. ساقی به کجا که می پرستم تا ساغر می دهد به دستم. نظامی. باده ناخورده مست آمده ایم عاشق و می پرست آمده ایم. عطار. شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه ز عشرت می پرستان را منور گشت کاشانه. سعدی. در دماغ می پرستان بازکش آتش سودا به آب چشم جام. سعدی. جود نیک است و جود مستان بد هوشیاری ز می پرستان بد. اوحدی. از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی. حافظ. شرمش از چشم می پرستان باد نرگس مست اگر برویدباز. حافظ. - می پرست شدن یا گشتن، به میخوارگی پرداختن. سخت مشغول باده گساری گشتن: بخوردند چیزی و مستان شدند پرستندگان می پرستان شدند. فردوسی. و آن زمانی که می پرست شود او خورد می عدوش مست شود. نظامی. - می پرست کردن، به باده گساری داشتن. شرابخوار و باده گسار کردن: کردار اهل صومعه ام کرد می پرست این دود بین که نامۀ من شد سیاه ازو. حافظ. ، ساقی. آن که در بزم جام شراب پیش کسان بگرداند. می گسار: ببود آن شب تیره با می بدست همان لنبک آبکش می پرست. فردوسی. وز آنجا بیامد به جای نشست یکی جام می خواست از می پرست. فردوسی. که من دوش پیش شهنشاه مست چراگشتم و دخترم می پرست. فردوسی
کنایه از دایم الخمر است یعنی شخصی که پیوسته شراب خورد. (برهان). دایم الخمر و آن که پیوسته شراب خورد. (ناظم الاطباء). کنایه از دایم الخمر است. (انجمن آرا) (آنندراج). دوستدار باده. می باره. حریص باده خواری. دوستدار می گساری. باده پرست. می گسار. دایم الخمر. میخواره که پیوسته خوردن می پیشه دارد. (از یادداشت مؤلف). مدام در کار مدام: چو یک هفته زین گونه با می بدست ببودند شادان دل و می پرست. فردوسی. نشاط ابروی می پرستان گشاد ز نیروی می روی مستان گشاد. نظامی. ساقی به کجا که می پرستم تا ساغر می دهد به دستم. نظامی. باده ناخورده مست آمده ایم عاشق و می پرست آمده ایم. عطار. شبی در خرقه رندآسا گذر کردم به میخانه ز عشرت می پرستان را منور گشت کاشانه. سعدی. در دماغ می پرستان بازکش آتش سودا به آب چشم جام. سعدی. جود نیک است و جود مستان بد هوشیاری ز می پرستان بد. اوحدی. از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی. حافظ. شرمش از چشم می پرستان باد نرگس مست اگر برویدباز. حافظ. - می پرست شدن یا گشتن، به میخوارگی پرداختن. سخت مشغول باده گساری گشتن: بخوردند چیزی و مستان شدند پرستندگان می پرستان شدند. فردوسی. و آن زمانی که می پرست شود او خورد می عدوش مست شود. نظامی. - می پرست کردن، به باده گساری داشتن. شرابخوار و باده گسار کردن: کردار اهل صومعه ام کرد می پرست این دود بین که نامۀ من شد سیاه ازو. حافظ. ، ساقی. آن که در بزم جام شراب پیش کسان بگرداند. می گسار: ببود آن شب تیره با می بدست همان لنبک آبکش می پرست. فردوسی. وز آنجا بیامد به جای نشست یکی جام می خواست از می پرست. فردوسی. که من دوش پیش شهنشاه مست چراگشتم و دخترم می پرست. فردوسی
عاشق گل. دوستدارندۀ گل. کسی که گل را بسیار دوست دارد. آنکه به پرورش گل اهتمام فراوان دارد: نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید کاین گل پرستان که اند. فردوسی. باغ بتخانه گشت و گلبن بت باده خواران گل پرست شمن. فرخی. گلبن پرند لعل همی برکشد بسر باران گل پرست همی گسترد نثار. فرخی. باغ گردد گل پرست و راغ گردد لاله گون باد گردد مشکبوی و ابر مرواریدبار. فرخی. چو سرو سهی دستۀ گل به دست سهی سرو زیبا بود گل پرست. نظامی
عاشق گل. دوستدارندۀ گل. کسی که گل را بسیار دوست دارد. آنکه به پرورش گل اهتمام فراوان دارد: نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید کاین گل پرستان که اند. فردوسی. باغ بتخانه گشت و گلبن بت باده خواران گل پرست شمن. فرخی. گلبن پرند لعل همی برکشد بسر باران گل پرست همی گسترد نثار. فرخی. باغ گردد گل پرست و راغ گردد لاله گون باد گردد مشکبوی و ابر مرواریدبار. فرخی. چو سرو سهی دستۀ گل به دست سهی سرو زیبا بود گل پرست. نظامی
که بت پرستد. وثنی. (دهار). شمن. نگارپرست. صنم پرست. (آنندراج). عابد اصنام. عابد صنم. که به عبادت اصنام پردازد. کسی که بت را ستایش کند. (ناظم الاطباء). وثنی: اندر وی اندکی مسلمانانند و ایشان را سالهاری خوانند و دیگر همه بت پرستند. (حدود العالم). و این ناحیتی است (تبت) آبادان و بسیارمردم و کم خواسته و همه بت پرستند. (از حدود العالم). من آن دیدم از گیو کز پیل مست نبیند بهندوستان بت پرست. فردوسی. چه دینی چه آهرمن بت پرست ز مرگند بر سر نهاده دو دست. فردوسی. جهان بستد از مردم بت پرست ز دیبای دین بر دل آذین ببست. فردوسی. بتان شکست فراوان و بت پرستان کشت وز آنچه کرد نجسته است جز رضای اله. فرخی. راست گفتی به بتکده است درون بتی و بت پرستی اندر بر. فرخی. سند و هند از بت پرستان کرد پاک رفت ازین سو تابه دریای روان. فرخی. واجب گشت به ما که بر غزو بت پرستان رویم به سند و هند و چین و ما چین و ترک و روم. (تاریخ سیستان). شما بت پرستید و خورشید و ماه در ایران به یزدان شناسند راه. اسدی. گرمن ز می مغانه مستم هستم ور کافر و گبر و بت پرستم هستم. خیام. یونس نومید شد و تنگدل گشت و قومش بت پرست بودند. (قصص الانبیاء ص 133). خویشتن بین و بت پرست یکیست بی خبر زانجهان و مست یکیست. سنائی. من به سودای بتان در بسته ام بت پرستی را میان دربسته ام. خاقانی. آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی کو عشق دان من شد من بت پرست اویم. خاقانی. نماز عاشقان بی بت روا نیست سجود بت پرستان تازه گردان. خاقانی. ور بت پرستان را بجان ندهند در کعبه امان کوی بتان را کعبه دان زمزم خمستان بین در او. خاقانی. مشو در خون چون من زیردستی چه نقصان کعبه را از بت پرستی. نظامی. اگر دین دارم و گر بت پرستم بیامرزم به هر نوعی که هستم. نظامی. وز آنسو آفتاب بت پرستان نشسته گرد او ده نارپستان. نظامی. هرگز، اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکندبت پرست. سعدی. اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد. سعدی. بتک را یکی بوسه دادم به دست که لعنت بر او باد و بربت پرست. سعدی. ، بچه را بگریه واگذاشتن چندانکه بیحال شود. رجوع به بتاسیدن شود
که بت پرستد. وثنی. (دهار). شمن. نگارپرست. صنم پرست. (آنندراج). عابد اصنام. عابد صنم. که به عبادت اصنام پردازد. کسی که بت را ستایش کند. (ناظم الاطباء). وثنی: اندر وی اندکی مسلمانانند و ایشان را سالهاری خوانند و دیگر همه بت پرستند. (حدود العالم). و این ناحیتی است (تبت) آبادان و بسیارمردم و کم خواسته و همه بت پرستند. (از حدود العالم). من آن دیدم از گیو کز پیل مست نبیند بهندوستان بت پرست. فردوسی. چه دینی چه آهرمن بت پرست ز مرگند بر سر نهاده دو دست. فردوسی. جهان بستد از مردم بت پرست ز دیبای دین بر دل آذین ببست. فردوسی. بتان شکست فراوان و بت پرستان کشت وز آنچه کرد نجسته است جز رضای اله. فرخی. راست گفتی به بتکده است درون بتی و بت پرستی اندر بر. فرخی. سند و هند از بت پرستان کرد پاک رفت ازین سو تابه دریای روان. فرخی. واجب گشت به ما که بر غزو بت پرستان رویم به سند و هند و چین و ما چین و ترک و روم. (تاریخ سیستان). شما بت پرستید و خورشید و ماه در ایران به یزدان شناسند راه. اسدی. گرمن ز می مغانه مستم هستم ور کافر و گبر و بت پرستم هستم. خیام. یونس نومید شد و تنگدل گشت و قومش بت پرست بودند. (قصص الانبیاء ص 133). خویشتن بین و بت پرست یکیست بی خبر زانجهان و مست یکیست. سنائی. من به سودای بتان در بسته ام بت پرستی را میان دربسته ام. خاقانی. آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی کو عشق دان من شد من بت پرست اویم. خاقانی. نماز عاشقان بی بت روا نیست سجود بت پرستان تازه گردان. خاقانی. ور بت پرستان را بجان ندهند در کعبه امان کوی بتان را کعبه دان زمزم خمستان بین در او. خاقانی. مشو در خون چون من زیردستی چه نقصان کعبه را از بت پرستی. نظامی. اگر دین دارم و گر بت پرستم بیامرزم به هر نوعی که هستم. نظامی. وز آنسو آفتاب بت پرستان نشسته گرد او ده نارپستان. نظامی. هرگز، اگر راه بمعنی برد سجدۀ صورت نکندبت پرست. سعدی. اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد. سعدی. بتک را یکی بوسه دادم به دست که لعنت بر او باد و بربت پرست. سعدی. ، بچه را بگریه واگذاشتن چندانکه بیحال شود. رجوع به بتاسیدن شود
تن پرور و کاهل و بیکارو بیعار و کسی که به ناز و نعمت خود را پروراند. (ناظم الاطباء). تن پرور. تن آسای. (آنندراج) : آنچه میدانند ماتم تن پرستان شورهاست دار نخل دیگران ورایت منصور ماست. صائب (ازآنندراج). ، شهوتی و تنبل. (ناظم الاطباء)
تن پرور و کاهل و بیکارو بیعار و کسی که به ناز و نعمت خود را پروراند. (ناظم الاطباء). تن پرور. تن آسای. (آنندراج) : آنچه میدانند ماتم تن پرستان شورهاست دار نخل دیگران ورایت منصور ماست. صائب (ازآنندراج). ، شهوتی و تنبل. (ناظم الاطباء)
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد: روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع. حافظ. غم پرستان ترا با عیش و عشرت کار نیست در شراب ’اعظم’ بامید خمار افتاده است. علیقلی خان اعظم (از آنندراج)
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد: روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع. حافظ. غم پرستان ترا با عیش و عشرت کار نیست در شراب ’اعظم’ بامید خمار افتاده است. علیقلی خان اعظم (از آنندراج)